شب بود سیب را ندیدم ماه را گاز زدم!
شب بود سیب را ندیدم ماه را گاز زدم!
چند قدم روی آب

خیلی چاق بود.پای تخته که می رفت ، کلاس پر می شد از نجوا.تخته را که پاک می کرد ،بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود.یکی گفت:«خانم اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.»

و شلیک خنده کلاس را پر کرد.معلم برگشت.چشمانش پر از اشک بود.آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او را هیچ کس پر نکرد…



نظرات شما عزیزان:

mehdi
ساعت14:14---7 دی 1390
سلام خانوم .خیلی خوب بود دمت گولی موفق باشی
پاسخ:سلام مرسی خود شماهم بیستی.!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








نوشته شدهدو شنبه 7 آذر 1390برچسب:داستانک, توسط نیلوفر
.: Weblog Themes By www.NazTarin.com :.